قصه عشق-قسمت18


گفتم : ميشه گفت آره ....... صبر كن ........رفت دفتر انبار كه تلفن بزنه . بعد از ده دقيقه برگشت و گفت : رديفه .....ميتونيم ببريم. فردا صبح ساعت ۱۱ تو محضر اول خيابون نياوران قرار گذاشتم براي كاراش. ازش تشكر كردم و قرار شد اون ماشين منو كه فورد تانوس بود ببره كه ترتيب فروشش رو بده . و من هم با جگوار برم.
سوار شدم و به طرف كارواش سر ظفر رفتم. تا ضمن شستن اون يه چكاپ هم انجام بگيره. ساعت ده دقيقه به يك بود كه ماشين مثل يك عروسك جلوي چشمم قرار گرفت. دلم ميخواست فقط ساعتها وايسم ونيگاش كنم . اما عشقم منتظرم بود . پس سوار شدم و با سرعت به طرف تجريش حركت كردم. دير شده بود . وقتي رسيدم نازنين با چند تا از دوستاش ايستاده بود و نگران اينور و اونور رو نيگاه ميكرد. جلوي پاش ترمز كردم .
چون نميدونست ماشين رو عوض كردم . و از طرفي متوجه من نشده بود روش رو برگردوند و زير لب يه چيزي گفت . شيشه رو دادم پايين و گفتم خانم خوشگله چند دقيقه دير اومدم با هام قهر كردي؟
تا صداي منو كه شنيد ، برگشت و گفت: عزيزم تويي...........بعد با دوستاش كه محو تماشاي ماشين من شده بودند. خداحافظي كرد و سوار شد. ذوق زده پرسيد مال كيه؟
گفتم : مال تو..............
گغت : نه ........جدي؟ ...............
گفتم : خريدمش..............چطوره؟...............
گفت : خيلي قشنگه.........معركه است.........
گفتم : مخصوصا به خاطر فردا شب خريدمش............
گفت : ممنونم .............به خاطر همه چي...............
گفتم : خب چيكار كنيم ؟
گفت : ميشه يه سر بريم خونه ما ؟..............
گفتم : چرا نشه......... بريم. دور زدم و به طرف خونه دايي اينا حركت كردم.
وقتي رسيديم بوي مطبوع قورمه سبزي از پنجره آشپزخونه ،كه رو به كوچه باز ميشد . به دماغم خورد.
نازنين گفت : قورمه سبزي افتاديم..........كاري كه نداري؟ ........دير كه نميشه؟.................
گفتم : نه برنامه خاصي نداريم...
گفت : پس پيش بسوي قورمه سبزي مامانم اينا ...........و از ماشين پياده شد..............
منم ماشين رو پارك كردم و وارد خونه شدم
زن دايي به استقبالمون اومد و هردمون رو بوسيد وگفت : دلمون تنگ شده بود.
گفتم : زن دايي ما يكشب پيش شما نبوديم .
گفت : وقتي پدر و مادر شدين مي فهميين . براي ما همين يكشب مثل هزار شب ميمونه............
بعد ادامه داد : خب حالا زودتر برين دستاتونو بشورين بياين كه قورمه سبزي فرد اعلا داريم.
نازنين گفت : ميدونيم........تا چند دقيقه ديگه آماده خوردن ميشيم.........
بعد از نهار با زندايي در مورد ميهماني هفته بعد كه قرار بود دوستان نازنين رو دعوت كنيم حرف زدم و قرار شد زندايي اين مطلب رو با دايي در ميون بذار . و گفت البته فكر ميكنم. مشكلي نداره اما بهتر از نصرالله خان هم سوال كنم.....بعد هم در مورد برنامه پنجشنبه يكم صحبت كرديم و قرار شد زندايي زنگ بزنه مدرسه و اجازه نازنين رو براي پنجشنبه از مديرشون بگيره كه نره مدرسه.
ساعت چهارو نيم بود كه دايي هم اومد و اول كلي قربون صدقه نازنين رفت و باهاش سربسر گذاشت بعد با من در مورد مراسم پنجشنبه حرف زد..............بعد از من پرسيد : ماشينت دم در نبود.
گفتم : عوضش كردم.............يه جگوار خريدم اونطرف كوچه توي سايه پاركش كردم.........
گفت : مبارك باشه............چرا نياورديش توي پاركينگ؟..................
گفتم : با اجازتون بايد بريم دنبال يه سري از كار ها براي پس فردا.........
گفت : پس ميخواين برين ؟.............
گفتم : اگر شما اجازه بدين..................
گفت : هركاري صلاح ، انجام بدين......براي ما همين كافيه كه بدونيم سرحال و خوشحال هستين..........همين..........
تا ساعت شش خونه دايي بوديم و اجازه برنامه هفته بعد رو گرفتيم و بعدش زديم بيرون ..........................

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: رمان خارجی ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : پنج شنبه 12 فروردين 1395برچسب:, | 11:18 | نویسنده : محمد |

.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • سحر دانلود